Little Red Riding Hood
شنل قرمزی
داستان کوتاه انگلیسی
Little Red Riding Hood lived in a wood with her mother. One day Little Red Riding Hood went to visit her granny. She had a nice cake in her basket.
شنل قرمزی به همراه مادرش در جنگلی زندگی میکرد. یک روز شنل قرمزی به دیدن مادربزرگش رفت. او یک کیک خیلی خوب در سبد داشت.
On her way Little Red Riding Hood met a wolf. “Hello!” said the wolf. “Where are you going?”
در راه گرگی را دید. گرگ گفت: سلام! کجا میروی؟
“I’m going to see my grandmother. She lives in a house behind those trees.”
شنل قرمزی: به دیدن مادربزرگم میروم. خانهاش پشت آن درختها است.
The wolf ran to Granny’s house and ate Granny up. He got into Granny’s bed. A little later, Little Red Riding Hood reached the house. She looked at the wolf.
گرگ بهطرف خانه مادربزرگ دوید و او را خورد. بعد در رختخواب او خوابید. کمی بعد شنل قرمزی به آنجا رسید. او به گرگ نگاهی کرد.
“Granny, what big eyes you have!”
شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه چشمهای بزرگی دارید!
“All the better to see you with!” said the wolf.
گرگ: برای اینکه تو را بهتر ببینم!
“Granny, what big ears you have!”
شنل قرمزی: شما چه گوشهای بزرگی دارید!
“All the better to hear you with!” said the wolf.
گرگ: برای اینکه صدای تو را بهتر بشنوم!
“Granny, what a big nose you have!”
شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه بینی بزرگی دارید!
“All the better to smell you with!” said the wolf.
گرگ: برای اینکه تو را بهتر بو کنم!
“Granny, what big teeth you have!”
شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه دندانهای بزرگی دارید!
“All the better to eat you with!” shouted the wolf. A woodcutter was in the wood. He heard a loud scream and ran to the house.
گرگ فریاد زد: برای اینکه تو را بهتر بخورم. هیزمشکنی در جنگل بود. او صدای جیغ بلندی را شنید و بهطرف خانه دوید.
The woodcutter hit the wolf over the head. The wolf opened his mouth wide and shouted and Granny jumped out. The wolf ran away and Little Red Riding Hood never saw the wolf again.
هیزمشکن ضربهای به سر گرگ زد. گرگ دهانش را باز کرد و داد زد و مادربزرگ بیرون پرید. گرگ فرار کرد و شنل قرمزی دیگر هیچوقت او را ندید.